کد مطلب:140345 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:202

توصیف وهب بن عبدالله بن حباب کلبی و شهادت آن نوجوان
بعد از شهادت بریر مبارزت وهب بن عبدالله بن حباب كلبی است در ترجمه وی گفته اند:

او جوانی بود نیكو روی، زیبا خوی، خوش رخسار، صورتش همچون ماه و موی هایش همچون مشگ سیاه، قامتش موزون و رشید، نقاش قدرت به علم و صنعت نقش صورت وی كشیده و بر لوح احسن التقویم چهره گشائی كرده

فرد



هر چه بر صفحه اندیشه كشد كلك خیال

شكل مطبوع تو زیباتر از آن ساخته اند



وهب قبلا به كیش ترسایان بود و آئین مسیحا داشت پس از آنكه امام علیه السلام در منزل ثعلبیه عبورش به در خیام وی افتاد و چشمه آبی ظاهر كرد و بعد وهب آمد و آن چشمه را دید و از مادر صورت واقعه را پرسید و از آن مطلع گردید نور ایمان در دلش تابید خیمه خود را كند و با مادر و همسرش كه نوعروس هفده روزه بود بكربلاء آمد و مسلمان گردید، باری مادر این نوجوان كه قمر نام داشت در روز عاشوراء وقتی غربت و بی كسی حضرت امام حسین علیه السلام را دید به نزد پسر آمد و گفت:

ای جان شیرین من تو می دانی كه محبت من با تو به اندازه ای است كه یكساعت بی تو نمی توانم بنشینم.


فرد



چون در خواب باشم توئی در خیالم

چون بیدار باشم توئی در ضمیرم



ولی در عین حال خودت بنگر ببین عزیز فاطمه در این بیابان پربلاء چگونه غریب و تنها مانده و هر چه استغاثه می كند كسی به فریادش نمی رسد و از هر كه پناه می خواهد یاریش نمی نماید می خواهم كه امروز مرا از خون خود شربتی دهی تا شیری كه از پستان من خورده ای بر تو حلال گردد و تمنا دارم كه نقد جان بر طبق اخلاص نهاده خدمت امام حسین علیه السلام روی تا فردای قیامت از تو راضی باشم.

وهب گفت: ای مادر مهربان آرام باش كه اطاعتت كرده و نیمه جانی كه دارم آنرا فدای شاه دو عالم می كنم مضایقه ای نیست اما دلم به جانب آن نوعروس نگران است كه در این غربت با ما موافقت كرده و هنوز از نهال وصال ما میوه ای نچیده اگر اجازت بفرمائی بروم و از او حلالیت بطلبم و به مرگ خود دلداریش بدهم.

مادر گفت: ای نور دیده برو اما زنان ناقص عقلند، مبادا كه به افسون تو را بفریبد زیرا زنان راه زن مردانند مبادا به سخن وی از دولت سرمدی و سعادت ابدی محروم گردی.

وهب گفت: مادر خاطر جمع دار كه من كمر محبت امام حسین علیه السلام را چنان بر میان بسته ام كه ابدا با سر انگشت فریب نمی توان آنرا گشود.

فرد



بر روی صفحه دل از وفای دوست

نقشی نوشته اند كه نتوان ستردنش



پس وهب نزد نوعروس آمد، دید كه وی غمناك در گوشه خیمه اندوهناك سر به زانوی غم نهاده و در بحر غم فرو رفته و دانه های اشگ بر رخسارش جاری است تا نگاهش به قامت سروآسای وهب افتاد از جا برخاست و استقبال كرد،


وهب دست عروس را گرفت و نشست با روی باز و زبان گرم و نرم گفت:

ای بانوی دمساز و ای مونس دل نواز و ای جان شیرین خبر داری از حال زار فرزند رسول خدا صلوات الله و سلامه علیه كه در چنین بیابانی گرفتار لشگر كفر گشته و از غربت آن حضرت مرا جان به لب آمده می خواهم نقد جان نثار مقدمش گردانم و آیت سعادت از مصحف شهادت برخوانم تا فردا رضای خدا و شفاعت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و خشنودی بتول عذراء و عنایت علی مرتضی صلوات الله علیهما قرین حال و رفیق ما گردد.

عروس آهی از دل بركشید گفت:

ای یار غمگسار من و ای انیس وفادار من هزار جان من فدای بندگان امام حسین علیه السلام كاش در شریعت زنان را رخصت حرب كردن بود تا من نیز جانم را فدای آقا می نمودم زیرا این بزرگوار نه آن محبوبی است كه بتوان از جان در راه او مضایقه كرد و نه آن سروری است كه از سر بتوان درگذشت و نه آن دلبری است كه توان رضای دل او را از دست داد با این حال من چگونه سر راه تو را می گیرم!!! اما می دانم هر كه امروز در این صحرای پرسوز جان فدای این مظلوم كند حور از قصور بانشاط و سرور استقبال او خواهد نمود و تمنای آن دارد كه در بهشت برین با وصال وی قرین باشد و من می ترسم چنانچه در دنیا از تو محروم مانده ام در عقبی نیز از جمال تو محروم باشم و تو به جمال حور بنگری و متعرض من نشوی، اگر از خواهش من ملول نمی شوی برخیز برویم خدمت فرزند رسول و نور دیده فاطمه بتول در محضر آن سرور با من شرط كن بی من قدم به بهشت نگذاری تا رسم مهربانی را در دارالسرور بسر بریم.

وهب عالی حسب قبول كرد لذا هر دو نفر برخاستند محضر مبارك سلطان دو عالم رفتند، عروس با تضرع و زاری و جزع و بیقراری گفت یابن رسول الله شنیده ام هر شهیدی را كه از مركب بر زمین می افتد حوران بهشتی سرش را به كنار


گیرند و در قیامت جفت و قرین وی باشند، این جوان داعیه جان باختن دارد و من از وی هیچ تمتعی نیافته ام و دیگر آنكه در این صحرا غریب و بیچاره ام نه مادری و نه پدری و نه برادری و نه خویش و نه غمگساری و نه مددكاری دارم حاجتم آن است كه چون ترك زندگی این دنیا كند و مرا بی كس گذارد در عرصه گاه محشر مرا باز طلبد و بی من قدم به بهشت نگذارد.

عرض دیگر آنكه مرا به شما بسپارد و شما هم مرا به خانم خانمها علیا مخدره بانوی حرم خدا حضرت مقدسه زینب خاتون بسپارید تا جان در بدن دارم كنیزی خانمها و خانم كوچكها را بكنم.

امام حسین علیه السلام و اصحاب از سخن آن نوعروس گریان شدند.

جوان گفت یابن رسول الله قبول كردم كه در روز قیامت وی را بازطلبم و چون به دولت شفاعت جد بزرگوارت رخصت دخول به بهشت را یابم بی وی قدم در آن منزل ننهم و من او را به شما سپردم و شما به مخدرات سپارید این بگفت و اذن جهاد از امام علیه السلام گرفت آمد به خیمه اسلحه حرب پیش كشید و بر تن پوشید با عذاری چون گل شكفته و رخساری چون ماه دو هفته زره داودی در بر، خودی عادی بر سر، نیزه در دست، سپر مكی بر دوش افكند بر مركبی چون عمر گرامی رونده و چون اجل ناگهان بر خصم رسنده سوار شد بوسط میدان آمد این رجز بخواند:



ان تنكرونی فانابن الكلب

عبل الذراعین شدید الضرب



انا غلام واثق بالرب

لا ارهب الموت بذات الحرب



افوز بالجنة یوم الكرب

سپس قصیده ای در مدح امام حسین علیه السلام ادا كرد بعد از آن اسب كوه پیكر در آن روی دشت بجولان درآورد و لعبی چند نمود و هنری چند اظهار فرمود كه آشنا و بیگانه، دوست و دشمن بر او آفرین گفتند آنگه مبارز طلبید، هر كه به مصاف او




آمد گاهی با نیزه از پشت مركب می ربود زمانی با تیغ بی دریغ در هلاكت به روی او می گشود تا بسیاری از مبارزان و نامداران بر خاك تیره انداخت و از كشته ها پشته ها ساخت سپس از میدان برگشت و خود را به مادر رسانید و گفت:

مادر از من راضی شدی یا نه؟

مادر گفت: آری، بسی مردانگی نمودی و علم نصرت برافراختی اما می خواهم كه تا جان در بدن داری طریقه حرب فرونگذاری.

پسر گفت: ای مادر فرمانبردارم اما دلم بطرف آن نوعروس می كشد اگر فرمائی بروم وداعی بجای آرم و یكبار دیگر او را ببینم.

مادر اجازه داد، جوان روی به خیمه آن نوعروس نهاد آوازی شنید كه او از سوز فراق ناله می كرد و از حرارت اشتیاق آه آتشین از جگر گرم برمی كشید و می گفت:

فرد



نهاد بر دل من روزگار بار فراق

كه تیره باد چو شب روز روزگار فراق



جوان را طاقت نماند خود را از مركب به زیر انداخت به خیمه وارد شد عروس را دید سر به زانوی حسرت نهاده و قطرات اشگ از دیدگانش جاری است گفت: ای دختر در چه حالی و بدین زاری چرا می نالی؟

جواب داد كه ای آرام جان و ای انیس دل ناتوان چرا گریه نكنم و حال آنكه یكساعت دیگر روزم سیاه می شد.

وهب سر آن نوعروس را به دامن گرفت و او را تسلی داد و سپس از جا برخاست از خیمه بیرون رفت و دو مرتبه روی به معركه نهاد و این رجز را خواند:



امیری حسین و نعم الامیر

له لمعة كالسراج المنیر



پس از آن مبارز طلبید، محكم بن طفیل (حكیم بن طفیل ب) به میدانش آمد، هنوز از گرد راه نرسیده و نفس تازه نكرده بود كه وهب بر وی تاخت و با نیزه از


روی مركب ربودش و چنان او را به زمین كوبید كه استخوانهایش خورد و نرم شد غریو از هر دو لشگر بر آمد، صف قتال بسته شد و احدی جرئت میدانش را نكرد وهب چون چنان دید هی بر مركب زد و خود را به قلب لشگر رسانید و از چپ و راست می تاخت مرد و مركب را به نوك نیزه بر خاك معركه می انداخت تا نیزه اش خورد شد دست برد تیغ از نیام كشید و با آن به لشگر حمله كرد.

فرد



بهر جا كه خود و سپر یافتی

بشمشیر برنده بشكافتی



چنان جنگ نمایانی كرد كه فلك با هزار دیده در میدان داری او خیره ماند و ملك با هزار زبان بر تیغ گذاری وی آفرین خواند، باری لشگر دشمن از جنگ با او به تنگ آمدند عمر سعد لعین بر خود پیچید و فریاد زد: ای زن صفت مردم از شمشیر یك جوان نورسیده می گریزید؟!

روئین تن كه نیست تا شمشیر و تیر بر وی كارگر نباشد

فرد



ز هر سو بگیرید پیرامنش

بسوزید باتیر كین جوشنش



به یكباره انبوه لشگر چون مور و ملخ اطراف آن نوجوان را گرفتند با تیغ و تیر و نیزه و پرتاب خشت او را از پای درآوردند.

ابومخنف می گوید:

فوقعت به سبعون ضربة و طعنة و نبلة و جعلوه و جواده كالقنفذ من كثرة النبل و السهام.

هفتاد ضربت شمشیر و طعن نیزه و زخم تیر بر او وارد آمد و آن نوجوان و اسبش از بسیاری تیر همچون خارپشت پر در آوردند.

فرد



تن مرد و مركب به تیر درشت

یكی شد عقاب و یكی خارپشت




ناپاكی از كمین برآمد چهار دست و پای مركبش را قلم كرد آن حیوان زبان بسته در غلطید، وهب به روی خاك افتاد.

مرحوم مجلسی در بحار و سید در لهوف فرموده اند: و اخذت امرأته عمودا و اقبلت نحوه همسرش كه شوهر خود را با آن حال دید دنیا در نظرش تیره و تار گردید عمودی كشید و خود را به داماد بخون آغشته رسانید پروانه وار به دور شوهر می گردید و مردم را از اطرافش دور می كرد، وهب طاقت نیاورد از جا جست آستین زوجه اش را گرفت هر چه كرد كه وی به خیمه برگردد آن ضعیفه بی كس دست از شوهر بر نمی داشت كه او را در همچو وقتی تنها بگذارد و به دشمن بسپارد و می گفت:

ای مونس روزگار، هیهات هیهات وای بر من كه تو را در همچو حالتی تنها بگذارم و از تو جدا شوم.

امام علیه السلام گفتگوی ایشان را می شنید كه میل وهب به برگشتن زوجه اش می باشد و آن زن جدا نمی شود، امام فرمود: ارجعی رحمك الله ای زن خدا تو را جزای خیر دهد برگرد پیش خانمها خدا بر تو رحمت كند.

عروس مأیوسانه بفرموده امام یگانه به خیمه برگشت و به نزد مادر وهب رفت و از فراق شوهر خود را به خاك تیره غلطانید.

وهب از رفتن همسرش به خیمه خوشحال شد.

به روایت مرحوم صدوق در امالی از جا جست آن عمود را از زمین برداشته و خود را به آن انبوه لشگر زد

فرد



تن خسته را غوطه زد در نبرد

بیفكند بر هم بسی اسب و مرد



در آن حالت ظالمی ضربتی بدست راست آن نوجوان زد و آن را از بدن جدا ساخت وهب خروشی از دل كشید به چابكی عمود را از زمین با دست چپ ربود


و در حالی كه خون مانند فواره از دست راستش كه قطع شده بود جستن می كرد به آن قوم مكار حمله كرد همان ناپاك كه دست راستش را قطع كرده بود با یك ضربت عمود كارش را ساخت و بی رحم دیگری دست چپ وی را نیز قطع كرد، وهب روی زمین غلطید و كوفیان از خدا بی خبر هلهله كنان و كف زنان دور آن نوجوان را همچون زنبور گرفته و اسیرش كردند و در حالی كه نیمه جانی داشت وی را نزد عمر سعد حرامزاده بردند آن ناپاك پس از آنكه ناسزای چند به او گفت دستور داد سرش را از بدن جدا كرده و به سوی مادرش انداختند، عروس سر را روی زانو نهاد با میل سرمه دان از خون شوهر چشم خود را سرمه كشید و بعد خود را به بدن بی سر شوهر رسانید و خویش را روی بدن انداخت و چنان ناله و افغان نمود كه دوست و دشمن را به گریه درآورد.

شمر نابكار غلامش را فرستاد تا او را راحت كند، غلام نگون بخت خود را به عروس رسانید و همان طوری كه آن داغدار روی بدن شوهر گریه و افغان می كرد با عمود چنان بر فرق زن زد كه سرش را طوطیا كرد و روحش از قفای داماد به دولت آباد رضوان خرامید.

مادر وهب خود را به میدان رسانید نگاهی به كشته بی سر فرزند كرد قدری نوحه سرائی نمود سپس از جای برخاست و گفت: زنده ماندن من ثمری ندارد، پس رو به لشگر آورد فریاد كرد:

ای قوم شهادت می دهم كه گبر و یهود و ترسا از شما طائفه بهتر هستند كه پسر پیغمبر خود را می كشید.

فرد



سپس آن سرخون چكان را به خشم

به چنگ اندر آورد و پوشید چشم



به روایت ابومخنف سر پسر را مانند گوی به سوی لشگر انداخت و با آن كافر


و زندیقی را كشت و گفت ای بی حیا مردم در پیش ما و در كیش ما ننگ است سری را كه در راه دوست داده ایم پس بگیریم سپس آن شیر زن وارد خیمه بی صاحب پسر شد خیمه را سرنگون كرد ستون خیمه را كشید و بر سر دست علم ساخت دلیرانه خود را به میدان رسانید و بر آن دون صفتان حمله كرد و دو تن را به درك فرستاد امام علیه السلام با آهنگ بلند فرمود: ای بانو برگرد جهاد بر زنان نیست تو با پسرت در خدمت جدم پیغمبر خواهید بود.

زن برگشت و می گریست امام علیه السلام به بانوان امر فرمودند او را آرام كردند و هر گاه صدای ناله آن مادر بلند می شد نفس نفیس امام علیه السلام وی را تسلی می دادند.